نیاز نیست بگوید چه حسی دارد، نگاهی که از من میدزدد، سکوت خفقانآورمان…
انگشتانش که تمام مدت دستم را در خود فروخورده…
دکتر زنان مرکز، رمان بوک فشارم را چک کرد، پایین بود، و برایم سونوگرافی نوشت، و ما منتظر وقت اورژانسی سونوگرافی هستیم.
سمیرا قرار است خودش را برساند.
_ خانم نوبت شماست.
نگاه منشی روی من و محراب است.
میخواهم بروم، اما تمام محتویات معدهام که فقط چای و آب است را بیاختیار بالا میآورم.
تنها چیزی که کمک میکند همهجا رمان را به گند نکشم محراب است که خودش را جلوی من میاندازد و تمام لباسش کثیف میشود.
_ چیزی نیست، خب؟ آروم باش… بیا بریم دستشویی.
منشی و دو نفر دیگر از مراجعین برای کمک میآیند.
آنها هم باردارند. سعی میکنند، میان هقهق گریههایم دلداریام دهند.
_ من فدای رمان آنلاین تو بشم، گریه نکن! یه حالبههمخوردنه، آروم باش.
_ اگه چیزی بشه…
بالاخره میان سکسکه و زار زدن، حرف از دهانم درمیآید.
نشخوار فکری که از دیروز مغزم را میجود.
با دستمالی که منشی داده، خودش و لباس من را هم تمیز میکند.
_ خدا داده، بخواد نگه میداره، نخواد کاری از ما ساخته نیست. به من نگاه کن، یاسی!!
دست زیر چانهام میبرد. نگاه لرزانم را به چشمان نگرانش میدوزم.
_ توکل کن به خدا، خب! هرچی خیره پیش میاد.
شاید حرفش راحت باشد، اما میدانم وقتی مثل حالاست که حرف را به عمل بتوان کشاند.
_ متأسفانه، ضربان قلب نداره جنین.
سکوت مرگ که میگویند را واقعاً حس میکنم.
در اتاق اگر باز نمیشد، شاید حتی یادمان میرفت نفس بکشیم.
_ محراب؟
سمیراست، مثل همیشه با روسری رنگی و چادر، محجبه، ولی آن نگاه مضطرب انگار یادم میآورد دکتر چه گفت.
_ آبجی؟!
_ خانم دکتر؟! بیاید خودتونم دانلود رمان چک کنین.
نگاهم به سقف خیره است. طوبی دیگر نیست.